بنفشه(پست ششم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 2:28 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه کیفش را گوشه ی اطاقش پرت کرد و با مانتوی مدرسه روی تختش دراز کشید. از سیاوش بدش آمده بود، حتی با اینکه مانع از کتک خوردنش شده بود. به چه حقی او را بچه خطاب کرده بود، آن هم بیشتر از سه بار...

خطای غیر قابل بخششی را مرتکب شده بود....

غیر قابل بخشش....

زیر لب به سیاوش و پدرش ناسزا می گفت. هر دو نفرشان زشت و بدجنس بودند. مخصوصا سیاوش با آن موهایی که با ژل به سمت بالا حالت داده بود و آن خنده ی تمسخر آمیزش.

بنفشه ته دلش خنک نشده بود. آنطور که می خواست رفتار سیاوش را تلافی نکرده بود.

دوست داشت فرصتی پیدا کند و با یک تلافی درست و حسابی دلی از عزا بیرون بیاورد.

ای کاش این فرصت برایش مهیا می شد...

ای کاش.....

.......

بنفشه سرش را داخل یخچال فرو برده بود و تقریبا در حال شخم زدن یخچال بود. آب را با شیشه سر کشیده بود و با قاشق در دستش، هندوانه را همانجا سرپایی بلعیده بود. درون یخچال دریایی از آب هندوانه به را افتاده بود. تقریبا ده دقیقه می شد که آلارم یخچال یکسره سوت می کشید ولی برای بنفشه اهمیتی نداشت و شاید اگر صدای زنگ موبایلش که روی اپن گذاشته بود به گوشش نمی رسید، آلارم یخچال  تا یک ساعت بعد هم خاموش نمی شد.

بنفشه با دهانی پر از هندوانه به سمت گوشی اش رفت، آب هندوانه روی بلوزش ریخته بود. با آستینش دهانش را پاک کرد و به گوشی اش نگاه کرد. پیامی از نیوشا بود: نگاه کردی؟

بنفشه در ذهنش جستجو کرد، منظور نیوشا چه بود؟

پیام فرستاد: چیو؟

چند ثانیه بعد پیام رسید: فیلمو دیگه

بنفشه تازه متوجه شده بود. با آن همه موش و گربه بازی با سیاوش و پدرش، کلا قضیه ی فیلم را از یاد برده بود.

به نیوشا پیام داد: نگاه می کنم، ماجراش چیه، عشقیه؟

نیوشا آخرین پیام را فرستاد: آره عشقیه، نگاه کردی، بعدش برام زنگ بزن

.......

بنفشه هندوانه ی نصفه را جلوی دستش گذاشته بود و با قاشقی که در دستش بود، تقریبا یک چاله ی عمیق درونش حفر کرد. زل زده بود به صفحه ی تلویزیون تا فیلم عشقی که نیوشا آنهمه اصرار به دیدنش داشت، شروع شود.

فیلم شروع شده بود.

بنفشه قاشقش را درون هندوانه فرو برد.

زنی در مطب رو به روی دکترش روی صندلی نشسته بود و با او صحبت می کرد. صحبتها به زبان خارجی بود و بنفشه چیزی از آن سر در نمی آورد. احتمالا در مورد بیماریش حرف می زد.

بنفشه قاشق پر از هندوانه را درون دهانش فرو برد.

دکتر سرش را تکان داد و بعد از آن از رن خواست تا برای معاینه روی تخت دراز بکشد. بنفشه با خودش فکر کرد که این فیلم چرا زیر نویس فارسی ندارد، تا او بتواند مفهوم فیلم را بفهمد.

بنفشه دوباره قاشقش را درون چاله ی هندوانه فرو برد.

زن روی تخت دراز کشیده بود

بنفشه قاشق را وارد دهانش کرد.

یکباره محتویات هندوانه به درون حلقش پرید. از آنچه که روی صفحه ی تلویزیون می دید، دهانش باز مانده بود.

قاشق از دستش رها شد. با چشمان گشاد شده زل زده بود به صفحه ی تلویزیون. فیلم عشقی که نیوشا از آن صحبت می کرد، همین بود؟

این فیلم که اصلا عشقی نبود.

این فیلم چه بود؟

ضربان قلبش شدت گرفته بود. نفس کشیدن برایش دشوار شده بود.

این فیلم چه بود؟

آب دهانش خشک شد. دو حس متضاد همزمان در وجودش شکل گرفته بود. حس می کرد دوست دارد بخندد ولی به زحمت سعی می کرد جلوی لبخند زدنش را بگیرد. احساساتش قلقلک می شد. همزمان خجالت زده می شد. چند بار چشمانش را از تلویزون به روی گلهای قالی چرخاند، اما صداهایی که به گوشش می رسید او را به دیدن ادامه ی فیلم ترغیب می کرد. مثل مجسمه همانجا نشسته بود و زل زده بود به آنچه که می دید.

چقدر گذشته بود...بیست دقیقه؟ یا نیم ساعت؟

فیلم تمام شده بود و بنفشه همچنان به صفحه ی سیاه روی تلویزیون نگاه می کرد. در این بیست دقیقه به زحمت فقط یک بار آب دهانش را قورت داده بود و حال بعد از اینکه فیلم تمام شد، فهمیده بود آب دهانش یک سره از روی لبانش جاری بوده و روی پیراهنش ریخته.

نیوشا چه فیلمی به او داده بود؟

مگر روابط زن و مرد در حد بوسیدن و در آغوش کشیدن نبود؟

این فیلم دیگر چه بود؟

بنفشه با خود فکر کرد، پس پدرش با زنان آنچنانی، همین کارهایی را که دیده بود....

همین کارها؟

یعنی باور کند؟

بنفشه گیج بود. آنچه فهمیده بود بیش از تحمل ظرفیتش بود. با احساس سنگین بودن از جا بلند شد. تلفنش را از روی اپن برداشت و وارد اطاقش شد. می خواست با نیوشا تماس بگیرد ولی نیازمند این بود که روی تخت دراز بکشد، نمی توانست تعادلش را حفظ کند. صحنه های فیلم جلوی چشمش رژه می رفتند و بنفشه بی اختیار با یاد آوری آن صحنه ها لبخند می زد.

روی تختش دراز کشیده بود: الو، نیوشا

نیوشا از نحوه ی صحبت کردن بنفشه متوجه شد، که او آن فیلم عشقی را دیده: چیه؟ فیلمو دیدی؟

-نیوشا این که عشقی نبود، این فیلم اصلا چی بود؟

-گیج شدی نه؟ منم مثل تو اولین بار گیج شده بودم.

-اصلا این فیلمو از کجا آوردی؟

-بی افم بهم داده

-نیوشا من یه جوری ام، سرم گیج میره

-عیبی نداره، حالت خوب میشه، یکم بخواب

-داشتم فیلمو نگاه می کردم قلبم تند تند می زد

نیوشا با موذی گری خندید: منم اولش مثه تو بودم، اما الان عادیه

-مگه تو بازم نگاه می کنی؟

-آره، بی افم هر هفته یکی دوتا بهم میده، تازه....

و همین جا بود که نقد فیلم شروع شد و دو دختر نوجوان، از سکانس اول تا سکانس آخر را برای یکدیگر تشریح کردند. این همان حرفهای از خط قرمز گذشته بود....

همان حرفهای در گوشی ممنوعه....

همان حرفهایی که دیگر دخترانه نبود.....

-وای من سرم گیج میره، می خوام بخوابم،

-آره برو بخواب، واسه اولین بار دیدی، رودل کردی

تماس که قطع شد، بنفشه هنوز لبخند می زد. دیگر مطمئن بود که بزرگ شده. او امروز چیزهایی را فهمیده بود که شاید یک دختر در سن پانزده، شانزده سالگی در مورد آن کنجکاوی نشان می داد.

 در نظر بنفشه، او دیگر از خیلی از همکلاسی هایش بزرگتر و فهمیده تر بود. نه مثل آن شهنامی چاپلوس که تمام فکر و ذکرش حل کردن مسئله های تهوع آور ریاضی بود.

و نه مثل هیچ کس دیگر....

او دیگر مثل هیچ کدام از دخترکان بچه سال کلاسشان نبود....

در نظر خودش، او واقعا بزرگ شده بود....

.......

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: